اگر به انتظارِ هامون، لیلا، درخت گلابی، اجارهنشینها، سنتوری و... میخواهید به تماشای «لامینور» بروید، توی ذوقتان میخورد.
یادداشتی از حسین لامعی
.
یک- اگر به انتظارِ هامون، لیلا، درخت گلابی، اجارهنشینها، سنتوری و... میخواهید به تماشای «لامینور» بروید، توی ذوقتان میخورد. «لامینور»، از هیچ نظر، در حدّ و اندازهی آن شاهکارها نیست. نه در فرم و ساختار، نه در انسجام و تعادل، و نه در اجرا و یکپارچگی...
.
دو- بحث این متن اما، بررسیِ کیفیتِ فنّی و ساختارِ «لامینور» نیست. بحثِ این متن، مغز و نگاهِ فیلمنامه [مهرجویی، وحیده محمدیفر)، جهانبینی، دستگاهِ فکری، و بهخصوص، پایانبندیِ فیلمیست که احتمالا، آخرین اثرِ کارنامهی داریوش مهرجوییست. آخرین اثرِ کارنامهی مهم و درخشانِ: تنها «فیلسوفِ» تئوری-نظریِ وارد شده به سینمای ایران...
.
سه- داریوش مهرجویی، فارغالتحصیلِ «فلسفه»، از دانشگاه «کالیفرنیا-لسآنجلس» است. مَردی که از همان دههی ۳۰، قبل از ورود به سینما، و قبل از تحصیل در «یوسیالای»، و قبل از سردبیریاش در نشریهی «پارسریویو»ی لسآنجلس، «مسئله»اش، بیش از هرچیز، «فلسفه» بود و طبیعتا، در ذیلِ آن، کاوشِ عمیقِ «نظری-تئوریک»، نسبت به هستی، طبیعت، انسان، اجتماع، سیاست و... . به همین دلیل، تمام متنها، رمانها، فیلمها، کتابها و ترجمههای مهرجویی، برآمده از «دستگاهِ فکری-فلسفیِ» اوست. دستگاهی که که اگر قرار باشد با سادهنمایی و ذکرِ مصادیقِ آشنا، نشان داده شود؛ یک سویش، هانری کربن و داریوش شایگان و... ایستادهاند؛ و سوی دیگرش، سپهری و گلی ترقی و... . دستگاهی که در یک نگاه کلّی، جهان را، به دیدِ «روشنِ امّید» مینگریست. به دیدِ رستگاری؛ به دیدِ خوشبینی؛ و به دیدِ سرنوشتِ سپیدِ انسان...
.
چهار- «لامینور» اما، پایانبندیاش، از نظر مغز، نگاه، جهان و دستگاهِ فکری، بیشک، غیرمنتظرهترین پایانِ سینمای مهرجوییست. یک «خلافِ آمدِ عادتِ» بهتمام معنا. یک شوک؛ و یک تغییرِ مسیرِ مطلق؛ در سیر تفکّریِ مهرجویی... در لامینور، دقیقا آن زمان که مخاطب، چشمانتظارِ یک جشن باشکوه است؛ و آمادهی تماشای یک مراسمِ شادمانه [از جنس آثار مهرجویی]؛ مهرجویی به یکباره، خود به میان میاید، و کلّ صحنه را بهم میزند... همسایهها گزارش میدهند؛ ماموران میرسند؛ مهمانها نمیآیند؛ طوفانِ وحشتناک میوزد؛ بارانِ شدید میزند؛ و کلّ باغ و همهچیز، به یک لحظه، منهدم میشود... خبری از جشن نیست؛ و ایضاً، هیچ خبری ز مهمانی... پایانی تلخ، سیاه و ناامید، در انتهای کارنامهی فردی که همیشه، حاملِ امید بود...
🔹پنج- اوضاع وقتی خرابتر میشود که بدانیم، آن صحنههای نهاییِ اجرای موسیقیِ جوانان در پارک، همهاش، در «توهّم» است! در توهّم نقشِ اول؛ دخترک... سورئال است، واقعی نیست. خیال است، رویاست. و همین، همهچیز را بدتر میکند... یعنی اساساً، رسیدن به آن جشنِ ساده، و برپاییِ آن شادی و سرخوشیِ معمولی، در جهانِ رئال، دیگر ناممکن است و فقط در توهّم، مگر رخ دهد... در جهانِ رئال، از تمامِ امّیدها و آرزوها، و از همه برنامهریزیها، مقدمهچینیها و تدارکها، یک خانه-باغِ ویرانه به جا مانده است،... یک خانه-باغِ تاریکِ مغلوب...
🔹شش- باری... بیرون از توهمِ نهاییِ دخترک؛ خانهای به پشتِ سر ایستاده، که باد و باران و طوفان، سیاهش کردهاند. خانهای که در آن، پس از ویرانیِ مراسم، دوربینِ مهرجویی، لحظاتِ طولانی، به روی ابرهای تیرهی متراکمِ آسمان، مکث میکند. و دوربین، خیره به ابرهای تیره میمانَد... خیره به ابرهای تیرهای که از میانشان، هیچ نوری نمیزند... به ابرهایی که اینجا، آشکارا، نشانِ قهرِ طبیعت، و حتی نشانِ قهرِ آسمان، با آدمیزاد است... به ابرهای تیرهای که پروندهی سینماییِ داریوش مهرجویی، فیلمساز-فیلسوفِ کهنسالِ این سرزمین را، اینچنین تلخ، سیاه و ناامید، میبندد... دردآور است اما، حقیقت دارد؛ فیلمسازِ همیشهخندانِ ما، در پایانِ کارنامهاش، دیگر نمیخندد... https://cinemadailytv.com/vdchtxnkd23nq.ft2.html